یوسف زهرا س

این وبلاگ به نام یوسف زهرا سلام الله ساخته شده توسط هایده نجفی
  • خانه 

دلنوشته وفات حضرت خدیجه سلام الله علیه

14 اردیبهشت 1399 توسط مسافر

السلام علیک یا اهل بیت النبوه یا جمیع الملائکه والمقربین السلام علیک یا رسول الله تعالی السلام علیک یا خدیجه کبری سلام الله
.
در میان مشتی کاغذ، تاریخ بلند زندگی ‌ات را مرور می ‌کردم یا رسول‌ ال‍له!
.
آمدم از اولین لحظه‌ ی دیدارت با خدیجه بنویسم. ناگهان چشمم به برگه‌ هائی افتاد که آخرین لحظات زندگی «خدیجه»ات را روایت می‌ کرد!
خواندم از لحظه ای که، خبر دادند نفس های «خدیجه»ات سنگین شده است. خودت را بی تاب به بستر خدیجه رساندی. «بستر» که چه عرض کنم. شنیده ام که وفات خدیجه ‌ی تو، در شعب ابی طالب بوده است. بهتر است بگویم در میان رمل ‌های داغ شعب ابی طالب… . نهایتاً زیر سایبانی یا پناه برده به نیم‌چه چادری. 
چشم‌های بی رمقش را به سوی تو خورشید، باز کرد.
یا رسول ال‍له! مرا ببخش که «خدیجه» ی خوبی برای تو نبودم و در حقّت کوتاهی کردم.
و خواست جمله ‌ی دیگری بگوید اما خجالت کشید و اجازه خواست تا حرفش را از طریق فاطمه اش بگوید.
از بستر او فاصله گرفتی و این اولین بار بود که، سوز دوری خدیجه را با قطرات اشکت پاسخ می ‌دادی و نبودش را حس میکردی، با این که هنوز پیش تو بود! دقایقی بعد، فاطمه ‌ی پنج ساله آمد و پیغام مادرش را رساند.

.
خدیجه فقط از تو، لباس زمان نزول وحی ‌ات را خواسته بود که بعد از وفات به تنش کنی. اگرچه هنگام کفن، پارچه ای هم از آسمان رسید و تو هر دو را بر تنش نمودی. 
وصیت دیگر خدیجه امّا، جگر تو را سوخته بود: 
 یا رسول الله، مواظب فاطمه ام باش. نکند صدای کسی بر فاطمه ام بلند شود. نکند دستی به صورت فاطمه ام دراز شود. نکند فاطمه ام را بزنند… . 

عشق تو، او را هم اسیر کرد و هم سیر کرد! امّا نه با گوشت شتران سرخ موی یمن، بلکه با سنگ‌های داغ شعب ابی‌طالب که از گرسنگی، آن‌ها را به شکمش می‌بست. خوشا به حال خدیجه که آن نور را در وجود مقدست دید و خود را فدایت نمود
.
چقدر زود گذشت این بیست و پنج سال!
چشم به هم زدنی گذشت آن روز که اسطوره ‌ی صبر زندگی تو یارسول الله برای تنها بار، صبرش تمام شد. مجلس خواستگاری و جمع چهل نفره ی بزرگان قریش و عموهای صاحب نامش را ندیده گرفت. پرده را کنار زد و «ورقه بن نوفلِ» بزرگ را که در محضرت به لکنت افتاده بود مورد خطاب قرار داد:
عموجان! تو برای سخن گفتن، سزاوارتری امّا آرام باش! بگذار من حرف بزنم. بگذار بگویم که در این دل، چه خبر است! بگذار بگویم که محمد (ص) با این دل، چه کرده است!
و رو به صورت مبارکِ گداخته‌ ی تو نمود که: «یا محمد! من تمام وجود خودم را به تو تزویج کردم. تمام وجود من، هبه ای برای توست. مهریه ام را هم خودم می ‌دهم. دیگر تأمل بس است! اینک، این خدیجه است که رو به تو ایستاده است.»
و صدای بزرگ عموها در آمد که: «از کی، زن‌ها مهریه ‌ی خود را می دهند؟!»
.
و عموی بزرگ‌ وارت ابوطالب، به تندی جواب داد که: «هرگاه شوهرشان محمد بن‌ عبدالله باشد! امّا اگر مثل شما اعراب باشند؛ زن‌ها، بالاترین مهریه ‌ها را خواهند خواست!»
.
آن روز، وقتی می‌ خواستی همراه بقیه، از خانه اش بیرون بروی؛ دوباره به دنبالت دوید که: «یا محمد کجا می‌ روی؟! این خانه از امروز، خانه‌ ی توست و این خدیجه، خدیجه ‌ی توست؛ هر وقت که بخواهی.»
.
وفات حضرت خدیجه کبری سلام الله تسلیت
??

.

التماس دعا دارم ??

 نظر دهید »

دلتنگی در قرنطینه

01 اردیبهشت 1399 توسط مسافر

به نام خالق بخشایشگر مهربان

سلام!.. هیچوقت اهل گله و شکایت نبودم و نیستم. همیشه سعی می‌کنم حتی در بدترین شرایط، خودم رو سازگار کنم و بهترین فرصت‌ها رو بسازم، به‌خودم نوید اومدن روزهای خوب رو می‌دم و تمام زندگی رو پُر از امید و امیدواری می‌کنم.

هیچ‌وقت هم حوصله نداشتم که هرروز از خونه بیرون برم و بلد بودم چه‌طور تو تنهایی خودم رو سرگرم کنم. اما از وقتی که به اجبار باید تو خونه بمونیم، دلم خیلی می‌گیره. از درون ناآرومم و گاهی هیچ‌چیزی بهم آرامش نمی‌ده.

به‌روی خودم و اطرافیانم نمیارم و مدام تشویق‌شون می‌کنم به شکیبایی و از اومدن روزهای خوب و گذشتن این روزها می‌گم.

گاهی کم میارم! چشم از دیوارهای خونه می‌دزدم تا به قلبم فشار نیاد؛ به سقف نگاه نمی‌کنم تا دلم برای آسمون تنگ نشه، می‌رم کنار پنجره و خودم رو گول می‌زنم که الآن زمستونه، هوا سرده، نمیشه بری بیرون… اما یهو بارون می‌زنه، باد می‌پیچه لابه‌لای پیراهن سبز درخت‌ها و یادم میاد که بهاره و من باید تو خونه بمونم.

خدا می‌دونه که چه‌قدر منتظر بهار بودم و حالا چه‌قدر دلم تنگه برای لمس شکوفه‌ها، درازکشیدن روی چمن‌ و خیال‌پردازی با ابرهای سفید، پیاده‌روی تو عصرهای کش‌دار بهار و تماشای غروب آفتاب و رقص و بزم پروانه‌‌ها و بنفشه‌ها، شنیدن چهچه‌ی بلبل‌ها و دیدن پرواز پرستوها و استشمام عطر یاس و بهارنارنج و شمعدونی‌ها وسط اردیبهشت!

امان از فروردینی که به دل‌گیریِ هزارتا زمستونِ سرد گذشت. این ماه هم خودمون رو گول بزنیم که زمستونه؟

اما نه اردیبهشت از راه رسیده و باید پروانه شوی و بگردی دور گل‌هایی که بهار با عشق کاشته…
?باید دچار بهار باشی، تا بدانی پروانه بودن برای آن‌ها چه لذتی دارد.
?باید در کوچه‌باغ‌ها قدم بزنی و عطر تن نحیف یاس و بهارنارنج را استشمام کنی.
?خلاصه! جانم برایتان بگوید که حیف است پروانه نشوی در این بهشتِ اردیبهشتی…


بیایید همگی برای  حال دلمون دعا کنیم و دعا کنیم مردم در این اردیبهشت زیبا سلامت و تندرست باشند.انشالله .. آمین..

نجفی طلبه سطح دو

 نظر دهید »

سلام ای صبر و قرار دلم

26 فروردین 1399 توسط مسافر

سلام مولای غریبم یا ابا صالح المهدی!..
.
امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیر شدیم. ما در خانه بودیم. بچها در خواب بود، من در آشپزخانه مشغول پخت و پز،! که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به خیال اینکه شاید صدا از بیرون آمده، پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.

صدایت آشنا و پر‌رنج بود؛ همه بی درنگ از خواب پریدند، من بدنم سست شده بود و با کفـگیر، به زمین تکیه داده بودم بچها کنار پنجره آمدند و سراپا گوش شدیم، اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی متعجب، آسمان را ور‌انداز می کردند.
و تو خود را معرفی کردی:

الا یا اهل العالم آنا بقیه الله« ای اهل عالم! من بقیه‌الله و حجت و جانشین خداوند روی زمینم…»

باورمان نمی‌شد.‌ آن‌جا بود که گل از گل‌مان شکفت و زیر لب سلام دادیم: «السلام علیک یا بقیه‌‌الله فی ارضه»

بعد با طنین محمدی ات ما را خواستی: «…در حقّ ما از خدا بترسید و ما را خوار نسازید، یاری‌مان کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم» ..وصف نشدنی است. در پوست خود نمی گنجیدیم. من همان کف آشپزخانه به سجده شکر افتادم. و های های گریه میکردم کمی بعد درحالی که می لرزیدم دست به زانو گذاشتم و بلند شدم دست در دست بچها یم به خیابان دویدیم!

خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود! مردم مثل مورچه هایی که خانه هایشان اسیر سیلاب شده بیرون میریختند، یکی دکمه پیراهنش را بین راه می‌بست، دیگری گِرِه روسری اش را میان کوچه محکم میکرد، عده ای زیر‌ بغل پیرزنی ناراحت را که پایه عصایش بخاطر عجله شکسته بود گرفته بودند و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفشهای پدرش را با عجله پوشیده بود و هی می افتاد بلند میشد!

مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک میگفتند. قنادی رایگان شیرینی پخش میکرد و دم گل‌فروشی سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس!

ماشینها بوق‌زنان و بانوان کِـل‌کشان و گلاب پاشان، پشت سر جمعیت عظیمی از جوانان به راه افتادند. جوانانی که دست می افشاندند و با شور میخواندند: «صلّ علی محمد *** حضرت مهدی آمد»

خیلی از نگاه‌ها به ویترین یک تلویزیون‌ فروشی در آن سوی خیابان دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابره جهانی شود. نذر ۳۱۳ صلوات کردم مبادا اَجنبی چشم زخمت بزند. وقتی چهره دلربایت به قاب تلویزیون آمد، شیشه مغازه غرق بوسه شد. یکی بلندبلند صلوات میفرستاد، دیگری قسم می‌خورد که تو را قبلاً در محله‌شان دیده وخیلی‌ها اشک‌هایشان را با آستین پاک می‌کردند تا یک دل سیر تماشایت کنند.

در این مدت که علائم پیش از ظهور یکی پس از دیگری نمایان می‌شد، دل شیعیانت مثل سیر‌و‌سرکه میجوشید اما کسی فکر نمیکرد به این زودی‌ها ببـیندت.

راست گفت جدّت رسول خدا که فرمود:« مَثَلِ ظهور مهدی، مَثَلِ برپایی قیامت است. مهدی نمی آيد مگر ناگهاني” قسم میخورم این اثرِ دعای توست که تا کنون ما زیر عَلَمت مانده ایم.”
کاش فقط یک دلنوشته نبود???
کاش زودتر برسی ای همه صبر و قرارم
.
اگه لذت بردی در انتها بخوان الهی عظم البلاء و برح الخفا ………..???

 نظر دهید »

سلام بر زینب کبری سلام الله

24 فروردین 1399 توسط مسافر

آنگاه که قلم از حضرت زینب می‌نویسد، این دل است که آن را به نوشتن وادار می‌کند و این‌گونه دل‌نوشته‌های زیبا در مورد حضرت زینب خلق می‌شود.

.
می‌بینمت بانو که بر تپه‌های سوخته، ثانیه‌های مصیبت را تاب می‌آوری و از خیمه‌های عطشان، شعله می‌تکانی.
می‌بینمت، سرفراز و نستوه. آغوشت، خون‌آلود حنجری بریده است و دلت، تکه تکه حادثه گودال.

.
یا زینب کبری سلام الله…تو همانی که بی‌هراس از ارتفاع شمشیرها، حقانیت عشق را به تفسیر نشستی و خواب راحت را از چشمان بی عدالت کفر، ربودی.
تو زینبی، او که روح اسطوره‌ای اش، عصیان بادها را به سخره می‌گیرد.

.
ریگزاران تشنه می‌شناسندت بانو، وقتی که مرهم بال‌های زخمی پروانه‌ها می‌شوی. دستان جهان، افول زنجیرهایش را مدیون تو است.
نیزه‌های بیداد را از نفس انداختی. مگر چشمان حماسه را غروبی است که من سوگوار تو باشم؟

.
یا زینب کبری سلام الله…! اتفاق تو را شن‌باد هیچ حادثه‌ای، دفن نمی‌تواند کرد. شکوه ایستادنت، تاریخ است. نگاهت، پنجره‌ای است گشوده بر دوردست آینه و عرفان.
جانت، پرندگی را هجا به هجا، آسمان می‌شود.

.

با توام که تقویم حقیقت شیعه را به شهادت ایستادی تا قرن‌های پس از تو، زلال آفتاب را تجربه کنند. ایستادی؛ وقتی که از سر و روی شهر، دیوار نخوت می‌بارید و این چنین، نیزه‌های بیداد را از نفس انداختی.

.

حالا تو نیستی و در دورهای مه آلود، پنهان شده‌ای. رفته‌ای؛ با کفش‌هایی از باران و ابریشم و مسیر عبورت را چراغ‌های شکوفه، روشن کرده‌اند.

.
می‌روی و پنجره‌های آسمان، به پیشوازت گشوده می‌شوند. می‌روی و ما، مچاله داغ سترگت، روزهای بی‌تو را می‌گرییم.

.
ببین چگونه شانه‌های بی‌پناهمان را توفان کوچت می‌لرزاند؛ چگونه خورشید بی قرار چشمان روشنت، بر کوه‌های زمین مویه می‌کند؟

.
ای بزرگ! اگرچه نیستی، اما باور حسینی ما را خللی نیست. می‌مانیم و در تقاطع آتش و خنجر، شکوه فاطمی‌ات را پاسداری می‌کنیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر بحق زینب کبری سلام الله علیه..

دوستان عزیز و همراهان جان.. خیلیییییییی التماس دعا دارم…????

 نظر دهید »

سلام امام زمانم

22 فروردین 1399 توسط مسافر

سلام مولای غریبم!…نمی‌دانم این جمعه‌های دل‌گیر، تا کِی بدون تو غروب می‌کنند؟ چند جمعه، باید برایت بنویسم؟ قرار نیست من بنویسم و بقیه بخوانند، قرار است تو بخوانی و دلم آرام بگیرد؛ که نمی‌گیرد. بی تو، جهان رنگ آرامش را نمی‌بیند. این کاغذ و قلم، به نوشتن نام و نامه برای تو، عادت کرده‌اند…
هروقت دل هوایت را می‌کند، این‌ها هم بهانه می‌گیرند و بی‌دریغ برای دل‌داری می‌آیند. هیچ‌وقت، ندیدن باعث نمی‌شود که نیامدن و نبودن عادت شود. جواب سؤالم را خوب می‌دانم! می‌نویسم تا زمانی که نبیند چشمانم دنیا را بدون تو. راستی! می‌خوانی نامه‌هایم را؟ می‌دانی دردِ دلم را؟ یقین دارم روزی که تو بیایی، خورشید هرگز غروب نخواهد کرد.
گو تا کی ساغرِ وجودم را، جامِ نگاهم را در دست بگیرم تا شاید قطره ای از نگاهِ پرمهرت  نصیبم کنی؟!
تا کی شب به شب ، به سرودِ آمدنت، مرثیه ی حیران بخوانم؟!
پس کدامین  روز مرا به افق نگاهت خواهد رساند؟
من تمامِ عشق را در این انتظار تصویر کرده ام، مثل دویدنِ نقطه ها پشتِ هم تا شنیدم نغمه ی انا بقیة الله
دعا کن! دعا کن چشمِ این روزگارِ سنگین، زودتر به آمدنت روشن شود. خدا به شما، نه نمی گوید.
من هم  دعا می کنم و برای روزهای باقی مانده ی آن اتفاق بزرگ، همه ی دار و ندارم (دلم) را نذر می کنم.
همان دلی که در انتظارت همچون گُلی هر صبح جمعه می شکفدُ هر غروب، می پژمرد بی تو…
حتم دارم می آیی، زودتر از غروب.
می آیی و زمین جرعه جرعه بی قراریش را به پایت می ریزد
آسمان اما با دیدنت، بغضِ هزارساله اش می شکند…
کاش باشم و آن روز به تمامتِ بیقراری و چشم انتظاری به استقبالت بیایم.
آدینه، گام های نورانی ات را بر سنگفرش آن خواهی گذاشت. چشم به راهت مانده ام آقا…
شب ها را تا سپیده دم عشق می خوانم و سحرگاهان تا شب اذان امید در گوش تک تک قناری ها زمزمه می کنم…لحظه های خاکستری ام بی پیرایه تقدیم وجودت ، که می دانم به نامِ نامی ات “هیچ” در چنته ام با خود به این سو و آن سو می کشم. لحظه هایم را با تو تقسیم می کنم که عدالت را چونان ذره ای در دل خاک و آسمان ها از چشمانت پنهان نمی ماند.

تمام قلبم را به وسعت نیلوفرانه ترین طپش ها نثار آمدنت خواهم کرد آنگاه که بگویند خواهی آمد با دستی از عدل و قلبی که بی صبرانه برای گنجشک های بی پناه دست از طپیدن بر نخواهد داشت. بزرگترین نگاه من به کوچکترین ستاره آسمان دوخته تا شبی از شبها آغوش بگسترانم و مهتاب را در آغوش کودکانه ام بگیرم.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر بحق زینب کبری سلام الله علیه

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • 22
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یوسف زهرا س

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس