دلنوشته ۳۱ سالروز شهادت برادرم
به نام خدایی که شاهد است و شهدا را دوست دارد، سلام خدا بر او،که به تعریف خود،به آنانی پیوست که به معرفت و کمال رسیدند..
.
.
سلام برادر شهیدم!.. دریای بیکران دل من هر صبح و شام به تلاطم می افتد… و با خروش هر موجش نام ملکوتی تو را فریاد می زند و بهانه تو را می گیرد.
.
.
امروز دلم را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هايش را به تو نشان دهد تا شايد دفتر قلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را بخوانی پس برای تو نويسم ، از دل غريب خود برايت می نويسم ، .نمی داني كه چقدر برايت دلتنگم، می خواهم با تو صحبت كنم اما با چه زبانی ؟!…
.
.
چگونه می شود مهمان آسمان باشم و با زبان زمينی خود صحبت كنم نمی دانم ، چه كنم ؟
برای تو می نویسم!.. تویی که میدانم میدانی اکنون در دل من چه می گذرد .پس میگویم میگویم وعقده دل را وا میکنم تا سبک شوم .سبک شوم شاید بتوانم لحظه ای با تو در آسمانها باشم..
.
.
آبی دریاها! به کدامین سرزمین مهاجرت نموده ای که این همه چشم انتظارانت در انتظار سوزناک سوختند؟
.
برادر مهربانم ، تو اینك در آسمان ها ماه مجلس شده ای عين ستاره ها چه زيبا می درخشی خوش به حال آن شبي كه تو به آن نور می دهی تو به آن آرامش می دهی ای كاش من هم شب ها به جای خفتن در زمين در آسمان ها بودم
.
دیروز که می رفتی شهر من آبی بود، آسمانش آبی بود و مردمانش آبی تر، اما امروز زنگار گرفته این شهر آبی من!..، آسمان آبی و مردم آبی تر…؛ کاش می آمدی و با آمدنت زنگارها زدوده میشد..
.
.
کوه زمان ایستادگی را از تو و هم رزمانت وام گرفته است؛ مظهر مقاومت! دنیا دلتنگ نگاه مهربان تو و دوستانت است.
.
برادرم! نمی دانم در کدامین مکان آرام گرفته ای که نیامدی اما..چگونه اینها را در هم جمع کنم ارامشت را و بی قراریت را؟
.
برادر جان چگونه باور کنم نبودنت را؟
نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد تا همیشه و تا ابد و تا جایی که دست زمان به آن نمی رسد و تا گواهی باشد بر معصومیت و قلب پاکت.
.
امروز بعد از ۳۱ سال که در فراق تو میسوزم و میسازم ..بیست و هشت سال از آخرین دیداری که با جسم سرد و نورانی ات داشتم و هنوز که هنوز است برق شادی چشمانت از ورای پلکهای بسته ات ، روشنای بخش چشمان خسته و نمناک من است ودر حسرت لحظه ای با تو بودن ، اگر چه در رویاهای کودکانه خود، میسوزم و نمی یابمت..
.
.
۳۱ سال پیش هنگامی که در چنین روزی گلزار شهدای روستا به پیکر پاک تو مزیّن گشت ، چگونه میشد تصور کرد زمانیکه دستان کوچک و نرم و لطیفتت را در راه مدرسه در دستانم میفشردی آن گاه که وجود گرم تو را در کنار خویش حس میکردم همان احساس برادری ، برادر بزرگتر…دیگر نباشد؟
.
.
افسوس که نمیفهمیدم که بزرگی از آن توست که روح سترگت را در قالب جسم نحیفت همراه من کوچک مینمودی و من به مثابه همان عقاب شکسته بالی بودم که این عظمت را درک نمیکردم و صد افسوس تو رفتی و مرا در روزگاری که هر دمش بلا است چنان تنها گذاشتی که ارمغان آن جز غربت وتنهایی چیز دیگری برایم نداشت..
.
.
کاش هرگز نمی رفتی کاش دست بی رحم روزگار تو را ازمن نمی گرفت هنوز پاییز چشمانت را روی شاخه های سبز انتظار جستجو میکنم.. هنوز کاغذهایم به شوق دیدارت رنگ کاهی را پس میزند و به دریای اشک هایم روان می شوند کاش جنگ نبود کاش هرگز نمی رفتی..کاش برمی گشتی و می دیدی که هنوز حلقه زرد خورشید داغ تنهایی مرا دارد..
.
.
خدا شهادت را نصیب تو فرمود!! و تو را نصیب من !!!… و من از این بابت خدا را شاکرم !! روزی که خدا تو را پیش خود برد !! آرزویی بر آرزوهایم افزود!!! گویند : دنیا مدفن آرزوها است!!! اما نه آرزویی که خدا داده باشد !! و روح بلند و آسمانیت را قرین رحمتش قرار دهد. و تو را با شهدای کربلا محشور فرماید.
.
.
برادر عزیزم محمد حسین جان…سالروز آسمانی شدنت مبارک 🖤🌺🌷🖤🌺🌷🖤🌺🌷
نویسنده… هایده نجفی ارشد فلسفه