دلنوشته برای امام زمان عجل الله
سلام مولای غرییم.. سلام ای دوازدهمین خورشید پرفروغ،نمی دانم چه خطابت کنم؟ اندوه جانکاهی در چشمهایم لانه کرده ست آقا!
شب است و بغض گلوگاه سربی ام را می تراشد و می سوزاند عمق وجودِ بی وجودم را.
.
با که بگویم غریبی شب هایی که یتیم وار بر سرِ دردهایم دست نوازشی از ترحم و منت می کشیدند؟ با که بگویم رازِ مخوف تنهایی مبهمی که تا سالها با من بود و بود و بی تو بیشتر و بیشتر؟
.
با که بگویم از دست هایی که هر غروب آدینه زیر چانه های فراغ در پشت کوچه های این شهر آلوده زنگاری بی تاب تر می شود؟
.
از کدامین قلم بگویم که لحظه لحظه از نوشتن وا می ماند و هر بار هجومِ افکارِ بی تو بودن، مأمن احساسم را شکنجه گاهی کرده ست؟
با تو می گویم از تمام تلخ کامی ها و خودکامگی هایم، تمام سرود های نخوانده ام و چشمهای ندیده ام، از شعرهایی که سروده نشد و بر هیچ لبی جاری نگشت…
.
با تو می گویم! از شکوفه هایی که زمستان در دلشان لانه کرده و جرأتی برای خودنمایی ندارند. با تو می گویم از تمام شکوه ابری که بر نجابتت، آستری کشیده ست و بر صلابتت دستی از مهربانی پوشانده..
.
می كوبم بر فاصله هایی كه سالهاست به هم نرسیده اند . شاید صدای گام هایم آشوب انتظار را بیشتر كند .
می كوبم بر پنجره هایی كه دخیل وار آسمان را به هق هق می كشانند تا خواب پاییزی گنجشك ها بشكند و یا ریزه خوانی بهاری شان نسیم را برقصاند .
سالهاست كه خورشید در تنهایی اش گُر گرفته است و اقیانوس ها امواج بی قرارشان را بر لحظه ها می كوبند .
نیستی آقاجان، که ببینی باران همهه چشم هایمان را بیشتر كرده است ، و زمین ، دیوانه وار بغض فرو خورده دوری ات را آتشفشان .
بگو از كدام سجاده، پرستوهای چشم هایت دانه برمی چینند ، و لب هایت طراوت كدام آیه را بوسه می زند !
مسیر آمدنت گلوی جمعه ها را پر از فریاد كرده است و هق هق گریه هایمان شوق رسیدنت را زمزمه می كند .
در خودم تحلیل می روم ، می خواهم ته مانده نیامدنت را به امیدهایم گره بزنم تا زودتر برسی .
.
ای سبزتر از بهار ! چشم به راه فردایی هستم كه ریه های جهان هوای بازگشت تو را بازدم شوند .
فردایی كه عطر نفس هایت در گسترة خاك پیچید و خزان باغ را جوانه باران كند .
ساعت ها ثانیه شمار آمدنت هستند و جاده ها راه های ممكن رسیدنت را امتداد می دهند .
.
آفتابِ نبودنت ذره ذره جانمان را به آتش می كشد . غبار روزها بی تاب ترم كرده است ، و من چراغ در دست ، زمان را می كاوم تا رستاخیز جهان به وقوع بپیوندد .
آقا جان! چشمان جستجو گر من بر دروازه هر سحر قامت تو را منتظر است..کاش میشد که چشمانم را فرش راه گیسویت میکردم..
.
تو هنوز نیامده ای و من بادیه بادیه انتظارت
را دویده ام . پلك هایم بر سر شاخه های خاك ایستاده است تا نوید آمدنت باشد .
.
احساس می كنم كه حضورت به ظهور رسیده است ! و تو چقدر نزدیكی در جمعه هایی كه دست های ملتمس جمكران ، تو را ضجّه می زنند .
.
می آیی و چشم به راهی پنجره ها هم به آخر می رسد ، در طلوعی كه شعشعة نورانیتش جهان را روشن كرده است..
.
اللهم عجل لولیک الفرج
هایده نجفی طلبه سطح دو