به وقت تولد
به نام خالق بخشنده بخشایشگر
.
مهربان خدایم!…طلوع که میکنم طلوع کردهای
سالها قبل در سرزمینی که روحم را دمیدی بر پیکرهی وجود و آنگاه سایه به سایه آمدی و صدایم زدی
و من غرق بودم در تاریکی شبها و اینک تو را دارم در این طلوع سپید خوبیها و پاکیها
.
و چه میدانند انسانها چه میگوید این کوچکترین و کوچک دلترین بنده ات که مخلصانه سر بر درگاه تو فرود آورده؛ و سپاس میگویمت بی وقفه.
.
یک سال گذشت و دوباره به نقطه ی آغاز رسیدم
خدایا دلم هوای دیروز را کرده هوای روزهای کودکی ام
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم و آرزوهایم را به دستش بسپارم
دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را
میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستن
.
یکسال گذشت روز هایی که قهقهه زدم از ته دل و لبخند زدم و شب هایی که اشک ریختم و دلم شکست و فریاد زدم، روزهایی که فکر کردم دنیا منم و من یعنی تمام دنیا؛ و نیاز به هیچ دست و دامنی نیست و بعد دست به دامن «تو مهربانترین» شدم.
مهمان می کنم خودم را به چند صفحه کتاب، به گوش کردن یک موسیقی بی کلام در سکوت،
قدم می زنم از این سر خیابان تا آن سرش را و خستگی هایم را با خوردن یک فنجان چای پشت میز یک کافه جا می گذارم تا سال دیگر…
روزهای تولدم را جانانه تر زندگی می کنم گویی از نو متولد شده ام…
امروز همه گلها به من سلام میکنند. منم آن متولد زیبای زیباترین فصل. که عشق را و شادی را و شکوفه باران را در فصل تولدم بلکه در زاده شدن خودم دیدم. این غرور نیست که من زیبایم چون بهترین آفرینندگان مرا آفریده است. با روحی آنچنان بزرگ که میتواند همه ارغوانهای زیبا، همه اقاقیاهای خوشبو، همه اطلسیهای دلربا و همه گل نازهای نازنین را در خودم جای دهم و این فقط از یک متولد شهریوری بر می آید.
روز تولدم عجین شده با روز تولد هفتاد هزار پروانه رنگی با خالهایی که جهان را زیباتر می سازند. روز تولد من مصادف بود با پیچیدن صدای آواز بلبلهای نغمهخوان و برگشتن پرستو های مهاجر به لانه هایشان، انگار امروز خدا طبیعت را زیباتر میخواست و کسی چه میداند؟ شاید زاده شدن من آخرین برگ برنده خدا بود برای زیباتر ساختن زمین.
برای همهی چیزهای کوچکی که به ناگه رخ میدهند، تا روزهای ملال انگیز را دور کنند، روزهایی که بسیار شوم جلوه میکنند.
پرودگارا! شکر میگویم تو را به خاطر اندیشه زیبایی که نثارم کردی، در آن روزی که بسیار ناامید بودم تا راه جاده افسردگی را ببندم.
خدایا سپاس تو را آن هنگام که ابرهای تیره ذهنم را پاک کردی و تنها آفتاب و شادی دل را پس از آن به جای گذاشتی.
پرودگارا تعدادش بی حد است هر آنچه که به خاطرش باید سپاس گزار تو باشم. اما وجود همه آنها مسلم است…
.
دلتنگم! دلتنگ دخترک چند سال پیش! دخترکی با موهای بلند مشکی، هیکلی باریک و قدی به نسبت هم سن و سالهایش کوتاه تر. دختری که خجالتی بود و در برقراری ارتباط افتضاح! که عزلت و تنهاییاش را با هیچ جمعی معاوضه نمیکرد! که هراسان بود از تاریکی و حریص بود به تنهایی!
.
دختری که آبی دوست نداشت، و صورتی را ترجیح میداد! خاله بازی دوست نداشت، اما دویدن دنبال پروانهها و سنجاقک ها و پرسه زدن لابهلای خوشههای برنج را بیشتر از هرچیز دوست داشت! دختری که از دیدن درختان سرسبز همانقدر ذوق میکرد که از دیدن عروسک!
.
دختر چند سال پیش به خیال خودش خیلی زرنگ و باهوش بود وقتی دور از چشم همه پشت درختان سیب و گلابی، قایم میشد و دلی از عزا درمیآورد! نمیدانی چه کیفی میدهد خوردن میوهی تازه از درخت چیده شده که با گوشهی آستین لباست تمیزش کرده باشی!
دختر چند سال پیش اوج دغدغهاش برای فردا، چیدن برنامهی بازیش بود و دور از چشم همه پنهان شدن پشت درختان بالای باغ! دختری که همهی ترسش در تاریکی و ارتفاع خلاصه میشد!
امروز در روز تولدم عجیب دلتنگم! دلتنگ دخترکی با انبوهی از آرزو، پر از شوق زیستن و ذوق ساختن! دختری که بالهایش هنوز خدشه دار نشده بودند، درد و رنج را نمیفهمید، چیزی از تبعیض و ظلم و تزویر نمیدانست…
حالا اما پس از گذشت سالیانی میداند که چگونه با قلم عاشقی کند و با کتاب زندگی! یاد گرفته که عاشق شود، زخم بخورد، شجاع باشد، زمین بخورد، بلند شود!؛
او حالا میداند که این دنیایِ بی رحم و پر از هجو و تقلید، جایی برای آدمهای ضعیف و عاجز ندارد! میداند که باید دستان زمخت و خشن زندگی را در دست بگیرد و لحظههایش را به تمامی زندگی کند…
.
به وقت تولد ۱۴۰۱/۶/۱۰
.
هایده نجفی ارشد فلسفه