تقدیم به برادر شهیدم
به نام خدایی که شاهد است و شهدا را دوست دارد.
.
سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند.
.
سلام برادر شهیدم!.. در گذر ایام ،روزگار نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود صفر، هیچ وقت نبودنت را یاد نمیگیرم در فراقت سکوت میکنم آنقدرکه فراموش کنم حرف زدن را.. دیگر کار من از فریاد و حرف گذشته است.
اکنون گوشه ای ساکت می نشینم و دیگران را با نگاه خسته ام دنبال میکنم
حتی اشکهایم هم طعم خاک گرفته اند گمانم در دلم خاطرات تو را دفن می کنند.
امروز دلم را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هايش را به تو نشان دهد تا شايد دفتر قلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را بخوانی پس برای تو می نويسم ، از دل غريب خود برايت می نويسم ، .نمی داني كه چقدر برايت دلتنگم، می خواهم با تو صحبت كنم اما با چه زبانی ؟!…
.
.
چگونه می شود مهمان آسمان باشم و با زبان زمينی خود صحبت كنم نمی دانم ، چه كنم ؟
سالهاست که آسمان، کوچ غریبت را بر شانه هایمان، پرنده می تکاند و آفتاب، مسیر چشمانت را به انگشت نشان میدهد و می گرید.
سالهاست که رفته ای و بادها، بوی پیراهنت را بر خاکریزهای بسیار، مویه می کنند. تو انعکاس روشن خورشید در رودخانه های سرخ حماسه ای.
دلت، دریا می نوشت و نگاهت، توفان می ساخت.
پر کشیدی؛ آن هنگام که نفس های سرما، پنجره ها را سیاه کرده بود..
جان خواهر!.. می شود کمی بمانی؟ برای بالهای زخمی مان دعا کن!
آبی دریاها! به کدامین سرزمین مهاجرت نموده ای که این همه چشم انتظارانت در انتظار سوزناک سوختند؟ کوه زمان ایستادگی را از تو و هم رزمانت وام گرفته است؛ مظهر مقاومت! دنیا دلتنگ نگاه مهربان تو و دوستانت است.
هنوز هم صدایت را از حنجره کانال ها و سنگرها می شنوم. جاده های صلابت را پشت سر گذاشتی و اینک ، ما مانده ایم و این خاک مردابی. ما مانده ایم و تکثیر بی وقفه ابرهای خاکستر.
رفته ای و باران ها را با خود برده ای و فصل های مان، بی جوانه و آفتاب مانده اند.
با ما از پرواز بگو که مرثیه خوان در قفس ماندنِ خویش هستیم.
امروز کوچه پس کوچه های شهر را که ورق میزنم، نامت چه زیبا بر پیشانی افتخار این سرزمین، درخشان حک شده است . از پشت نیزارهای به خون نشسته صدایت میزنم و رودخانه ها سرخی شکوهت را به ترنم می آیند.
شانه های تو آبروی کوهستان هاست و اردیبهشت نگاهت در چشم های هیچ بهاری نمی گنجد.
.
برادرم! نمی دانم در کدامین مکان آرام گرفته ای که نیامدی اما..چگونه اینها را در هم جمع کنم آرامشت را و بی قراریت را؟
جان خواهر!… مهربانتیت هنوز بیادم هست هر که هرچه داشتی بخشیدی حتی گاز بی رحم شیمیایی هم از پیکرت خون نوشید.
هنوز آخرین دیداری که با جسم سرد و نورانی ات داشتم به یاد دارم ، برق شادی چشمانت از ورای پلکهای بسته ات ، روشنای بخش چشمان خسته و نمناک من است و در حسرت لحظه ای با تو بودن ، اگر چه در رویاهای خود، می سوزم و نمی یابمت..
سی و دو سال پیش هنگامی که در چنین روزی گلزار شهدای روستا به پیکر پاک تو مزیّن گشت ، چگونه میشد تصور کرد زمانی که دستان کوچک و نرم و لطیفتت را در راه مدرسه در دستانم می فشردی آن گاه که وجود گرم تو را در کنار خویش حس میکردم، همان احساس برادری ، برادر بزرگتر…دیگر نباشد؟
.
افسوس تو رفتی و مرا در روزگاری که هر دمش بلا است چنان تنها گذاشتی که ارمغان آن جز غربت و تنهایی چیز دیگری برایم نداشت…کاش هرگز نمی رفتی کاش دست بی رحم روزگار تو را ازمن نمی گرفت، کاش جنگ نبود، کاش هرگز نمی رفتی، هنوز پاییز چشمانت را روی شاخه های سبز انتظار جستجو میکنم..
.
هر روز که می گذرد، احساس می کنم خورشید بین من و مهربانی های تو بیشتر فاصله می اندازد. نمی دانم چند سال خورشیدی از تو دور افتادم. درست یادم نیست کجای دجله یا فرات، یا کنار اروند بود که تو کبوتر شدی. شاید خودت را به آسمان رسانده ای تا ابرها بر خاک ما، با بوی تو ببارند و هر بار که باران می بارد، رنگین کمان ها آفتاب را شگفت زده کنند.
.
من از بهار، دور افتاده ام!..هر شب خواب می بینم که تمام دیوارهای دنیا، بین من و تو صف کشیده اند. آنقدر از تو دور می شوم در خواب هایم که آسمان، پشت پلک هایم می افتد و دیگر نمی توانم ببینمت. بعد از تو، هیچکس برایم آواز نمی خواند؛ این را می توانی از موهای سپیدم بپرسی.
.
ماه، بعد از رفتن تو به احوالپرسی پنجره اتاقم نیامده است. بعد از تو در بیراهه های تمدن، گمراه شدم؛ انگار در چاه ویل سقوط کردهام! خوب می دانم که امانت دار خوبی نبوده ام. علف های هرز دارند ریشه هایم را می جوند. من از بهار دور افتاده ام آنقدر که حتی از پاییز هم خجالت می کشم.
.
برادر عزیزم سالروز آسمانی شدنت مبارک🖤🌷🖤🌷🖤🌷🖤🌷🖤🌷
.
هایده نجفی ارشد فلسفه