یوسف زهرا س

این وبلاگ به نام یوسف زهرا سلام الله ساخته شده توسط هایده نجفی
  • خانه 

یلدا مبارک

30 آذر 1402 توسط مسافر

به نام خالق گسترده مهر مهر گستر
.
از دار و ندار دنیا یک دفترچه سفید دارم ؛یک خودکار نیمه تمام که سرش را دندان هایم ساییده و یک ذهن که در آن همه جور واژه ای پیدا میشود ؛
.
دقیقه ها یکی یکی سپری می شنوند و پاییز زیبا محبتش را روانه‌ی خانه‌‌ها می‌‌کند. در روزهای آرام و دلنشین، خانه‌ی دلمان پرهیاهو وشادمان و خانه ى قلب مان پرتلاطم و قلبم از زیبایی های پاییز ، چون موجی که خود را به صخره می‌‌کوبد ونوای آهنگينش چون نغمه‌ی پراحساس طوطیان است.
.
روزها ثانیه به ثانیه در گذر است پاییز زیبا در گذر است و من غمگین می شوم برای نبود پاییز، برای نبودن برگ های سرخ و زرد و ارغوانی که زیر پای رهگذران صدای جَرَق جَرَق آن به گوش می رسد ‌

پاییز نفس نفس میزند و من پشت پنجره ایستاده ام و بی خیال چای می نوشم پاییز هق هق می کند و من مات و مبهوت نگاهش می‌کنم، چشم می‌بندم و فال حافظ می‌گیرم..
.
پاییز نارنجی تر از همیشه نگاهش رنگ التماس می‌دهد برای یک دقیقه بیشتر ماندن دست به دامان یلدا شده و من به زمستان فکر می‌کنم و لذت برف هایش …
پاییز دارد تمام می‌شود و من بی رحم شده ام سرد..بی تفاوت. .شبیه تو. .شبیه زمستان..
فردا آخرین آدینه‌ی پاییز است، جان می‌دهد برای ورق زدنِ دفتر زندگی!.. در ایوان خانه‌ی قدیمی قلبم را ورق می‌زنم. انتظار سرد شدن چای میان صفحات دفتر زندگی فراموش می‌شود و من خیره به صفحات مهربانیِ سالیانِ گذشته لبخندی می‌زنم‌. کاش این انتظار به سر رسد در آخرین آدینه پاییز..
.
امشب واژگان محبت و عشق را با چشمانم می‌بلعم و باز حسرتی است که در وجودم رخنه می‌کند. حسرت نیامدن و فراق..
باز هم ورق می‌زنم و چشمانم شاهد تمام غم ها و شادی ها می‌شوند.
ساعتی چند می‌گذرد ؛ ، در صفحه‌ای تا خورده دلم مجذوب می‌شوم . گویی کسی از رازهایش روایت کرده،؛ راز هایی بی بدیل در پرتگاه فرجام زندگی…!

پاییز این فصل زیبای سال؛ با همان عاشقانه‌های “مثل خون در رگ های من” درگذر است..
چند صفحه‌ای از ذهنم را ورق می‌زنم ؛ حوالی سال‌‌های اخیر ، دستانم از حرکت باز می‌مانند! صفحات خیس شده اند! نیستی و با دستان گرمت اشک ها را از دیدگان منتظرانت پاک کنی..

پاییز ثانیه ثانیه می گذرد، اما یادت نرود کسی هست که به اندازه تمام برگ های رقصان پاییز برای همه بشریت آرزوهای خوب دارد.
یادت باشد در آخرین شب پاییز، برای رسیدن بهار دلها دعا کنی… باور به نور و روشنایی است که شام تیره ،از دل شب یلدا جشن مهر و ظهور به ما هدیه می دهد.. محفل مهدوی تان طلائی ، دلهایتان دریائی
شادیهایتان یلدائی .. یلدای مهدویتان مبارک باد..
اللهم عجل لولیک الفرج…
.
هایده نجفی ارشد فلسفه💗🌺💗🌺💝💗🌺🌺💝

 نظر دهید »

از سقیفه باید آغاز کرد

28 شهریور 1402 توسط مسافر

ای سقیفه، بی وجود، ای رو سیاه
بسته ای شمشیر از رو بر خدا
.
دختر پاک نبی با چشم تر
با تنی خسته از سوز جگر

ناله می زد از غم داغ پدر
در پی بی حرمتی های عمر

آن زمان شد ناله زهرا بلند
جان بابا بین که با ما چون کنند

یا رسول الله چه شد آن روزها
زخمی مسمار آن دیوار ها

غنچه پاک نبی گشته فدا
با تنی زخمی زجور اشقیا

غنچه پرپر ز شاخه شد جدا
زخمی مسمار دَر گشت ای خدا

ای سقیفه خاک عالم بر سرت
لعنت حق بر تو و آن لشگرت

وای بر حال دل بی تاب من
آوخ از زخم دل خونبار من

ای سقیفه تو چه کردی بی وجود
خانه و شمع و گل و پروانه سوخت

ناله ها می‌شد بلند از بین دود
یا علی دریاب ما را زود زود

کودکی آمد شتابان سر رسید
پیکر غرق در خون زهرا را بدید

ماه تابان بر زمین افتاده بود
بین دیوار و میخ دَر افتاد ه بود

دختر پاک نبی افتاده بود
محسن او هم فدا گردیده بود

ناله میزد از فراغ طفل خود
صورت ماهش ز سیلی شد کبود

دست بسته پیش چشم او برفت
آن امیر خوش مرام شیر عرب
.
هایده نجفی ارشد فلسفه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤

 نظر دهید »

تقدیم به برادر شهیدم

29 مرداد 1402 توسط مسافر

به نام خدایی که شاهد است و شهدا را دوست دارد.
.
سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند.
.
سلام برادر شهیدم!.. در گذر ایام ،روزگار نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود صفر، هیچ وقت نبودنت را یاد نمی‌گیرم در فراقت سکوت می‌کنم آنقدرکه فراموش کنم حرف زدن را.. دیگر کار من از فریاد و حرف گذشته است.
اکنون گوشه ای ساکت می نشینم و دیگران را با نگاه خسته ام دنبال می‌کنم
حتی  اشکهایم هم طعم خاک گرفته اند گمانم در دلم خاطرات تو را دفن می کنند.

امروز دلم را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هايش را به تو نشان دهد تا شايد دفتر قلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را بخوانی پس برای تو می نويسم ، از دل غريب خود برايت می نويسم ، .نمی داني كه چقدر برايت دلتنگم، می خواهم با تو صحبت كنم اما با چه زبانی ؟!…
.
.
 چگونه می شود مهمان آسمان باشم و با زبان زمينی خود صحبت كنم نمی دانم ، چه كنم ؟
سال‏هاست که آسمان، کوچ غریبت را بر شانه‏ هایمان، پرنده می ‏تکاند و آفتاب، مسیر چشمانت را به انگشت نشان می‏دهد و می ‏گرید.

سال‏هاست که رفته ‏ای و بادها، بوی پیراهنت را بر خاکریزهای بسیار، مویه می‏ کنند. تو انعکاس روشن خورشید در رودخانه‏ های سرخ حماسه ‏ای.
دلت، دریا می‏ نوشت و نگاهت، توفان می ساخت.
پر کشیدی؛ آن هنگام که نفس ‏های سرما، پنجره ‏ها را سیاه کرده بود..

جان خواهر!.. می شود کمی بمانی؟ برای بال‏های زخمی‏ مان دعا کن!

آبی دریاها! به کدامین سرزمین مهاجرت نموده ای که این همه چشم انتظارانت در انتظار سوزناک سوختند؟ کوه زمان ایستادگی را از تو و هم رزمانت وام گرفته است؛ مظهر مقاومت! دنیا دلتنگ نگاه مهربان تو و دوستانت است.

هنوز هم صدایت را از حنجره کانال‏ ها و سنگرها می ‏شنوم. جاده ‏های صلابت را پشت سر گذاشتی و اینک ، ما مانده‏ ایم و این خاک مردابی. ما مانده ‏ایم و تکثیر بی ‏وقفه ابرهای خاکستر.
رفته‏ ای و باران‏ ها را با خود برده ‏ای و فصل‏ های مان، بی‏ جوانه و آفتاب مانده ‏اند.
با ما از پرواز بگو که مرثیه‏ خوان در قفس ‏ماندنِ خویش هستیم.
امروز کوچه پس کوچه های شهر را که ورق می‏زنم، نامت چه زیبا بر پیشانی افتخار این سرزمین، درخشان حک شده است . از پشت نیزارهای به خون نشسته صدایت می‏زنم و رودخانه ها سرخی شکوهت را به ترنم می آیند.
شانه های تو آبروی کوهستان هاست و اردیبهشت نگاهت در چشم های هیچ بهاری نمی گنجد.
.
برادرم! نمی دانم در کدامین مکان آرام گرفته‌ ای که نیامدی اما..چگونه اینها را در هم جمع کنم آرامشت را و بی قراریت را؟

جان خواهر!… مهربانتیت هنوز بیادم هست هر که هرچه داشتی بخشیدی حتی گاز بی رحم شیمیایی هم از پیکرت خون نوشید.

هنوز آخرین دیداری که با جسم سرد و نورانی ات داشتم به یاد دارم ، برق شادی چشمانت از ورای پلکهای بسته ات ، روشنای بخش چشمان خسته و نمناک من است و در حسرت لحظه ای با تو بودن ، اگر چه در رویاهای خود، می سوزم و نمی یابمت..

 سی و دو سال پیش هنگامی که در چنین روزی گلزار شهدای روستا به پیکر پاک تو  مزیّن گشت ، چگونه می‌شد تصور کرد زمانی که دستان کوچک و نرم و لطیفتت را در راه مدرسه در دستانم می فشردی آن گاه که وجود گرم تو را در کنار خویش حس می‌کردم، همان احساس برادری ، برادر بزرگتر…دیگر نباشد؟
.
افسوس تو رفتی و مرا در روزگاری که هر دمش بلا است چنان تنها گذاشتی که ارمغان آن جز غربت و‌ تنهایی چیز دیگری برایم نداشت…کاش هرگز نمی رفتی کاش دست بی رحم روزگار تو را ازمن نمی گرفت، کاش جنگ نبود، کاش هرگز نمی رفتی، هنوز پاییز چشمانت را روی شاخه های سبز انتظار جستجو میکنم..
.
هر روز که می ‏گذرد، احساس می کنم خورشید بین من و مهربانی ‏های تو بیشتر فاصله می ‏اندازد. نمی ‏دانم چند سال خورشیدی از تو دور افتادم. درست یادم نیست کجای دجله یا فرات، یا کنار اروند بود که تو کبوتر شدی. شاید خودت را به آسمان رسانده ‏ای تا ابرها بر خاک ما، با بوی تو ببارند و هر بار که باران می ‏بارد، رنگین کمان‏ ها آفتاب را شگفت ‏زده کنند.
.
من از بهار، دور افتاده‏ ام!..هر شب خواب می‏ بینم که تمام دیوارهای دنیا، بین من و تو صف کشیده ‏اند. آنقدر از تو دور می‏ شوم در خواب ‏هایم که آسمان، پشت پلک ‏هایم می ‏افتد و دیگر نمی ‏توانم ببینمت. بعد از تو، هیچ‏کس برایم آواز نمی ‏خواند؛ این را می ‏توانی از موهای سپیدم بپرسی.
.
ماه، بعد از رفتن تو به احوال‏پرسی پنجره اتاقم نیامده است. بعد از تو در بیراهه‏ های تمدن، گمراه شدم؛ انگار در چاه ویل سقوط کرده‏ام! خوب می ‏دانم که امانت ‏دار خوبی نبوده ‏ام. علف‏ های هرز دارند ریشه‏ هایم را می‏ جوند. من از بهار دور افتاده ‏ام آن‏قدر که حتی از پاییز هم خجالت می‏ کشم.
.

برادر عزیزم سالروز آسمانی شدنت مبارک🖤🌷🖤🌷🖤🌷🖤🌷🖤🌷
.
هایده نجفی ارشد فلسفه

 نظر دهید »

پایان نامه

18 مرداد 1402 توسط مسافر

به نام خالق گسترده مهرِ، مهرورز
.
سلام دوستان امیدوارم حال دلتان خوب باشه عزاداری سالار شهیدان از همگی مقبول درگاه احدیت ان شالله
.

راستش مدتی بود که درگیر پایان نامه بودم و نتونستم سری به وبلاگم بزنم امروز بعد مدت ها نوشتن و خستگی گفتم یه سری بزنم و همین جا از خدای خوب و مهربانم تشکر کنم.
.
خدا را سپاس می گویم که به من قدرت و توانی داد که بتونم بخونم و بنویسم و از پایان نامه ام دفاع کنم خدا رو به خاطر همه خوبی هایی که در حق من و خانواده کوچک من کرده بی نهایت سپاسگزارم و شکرگذاری میکنم که تونستم پایان نامه ارشد تموم کنم و با موفقیت به پایان برسونم
ان شالله روزی بیاد که از پایان نامه دکتری بتونم دفاع کنم.🙂💖

نمی‌دونم شاید روزی بخش هایی از پایان نامه رو براتون اینجا بار گذاری کنم چون علاقه خاصی به موضوعات فلسفه شیخ اشراق دارم و دلم می‌خواد همیشه از این بزرگ مرد فیلسوف ایرانی بیشتر بدانم و بیشتر بخوانم

شاد و پیروز باشید در پناه مهربان خداوند بی نهایت زیبا.

نجفی ارشد فلسفه
.

 نظر دهید »

دلنوشته شهادت امیرالمومنین عل علیه‌السلام

23 فروردین 1402 توسط مسافر

*به نام خالق بخشنده بخشایشگر*
.
سلام آقای من! سلام ای پرچمدار حقانیت انکار ناپذیر حق! نبض زمان در خلوت سحر به تندی می ‏تپید و خورشید از ترس حادثه، یارای برآمدن نداشت که ناگاه با گلبانگ توحید، محراب عشق در نمازش فرو ریخت و نسیمی از خون در کوچه ‏های شهر وزید و زمین، زیر گام‏های آسمان لرزید.
.
الهی! چه دردناک بود آن روز! گویی تمام آفرینش بر شانه ‏های زمین روان بود و تمام هستی در این غم گریان، ابرمردی که اضطراب خواب دشمنان بود و آرامش حیات مردمان، می‏رفت تا به ابدیت بپیوندد و به ضیافت عرش درآید؛ مردی از جنس آسمان که بر خاک زمین سر می‏ سایید و با شمشیرش حقیقت را آبیاری می ‏کرد و غبار غم را از دیدگان کودکان یتیم می‏ شست و درد دردمندان را دوا بود.
.
آزاد مردی که فریاد عدالتش، خواب شب ‏زیستان را می ‏ربود و وسعت شجاعتش دشمنان را در هاله ‏ای از مرگ می‏ نشاند، اینک می ‏رفت تا در غروب غم‏هایش بنشیند و این سیاره خاکی را سرشار از تهی نماید.
.
نمی‏دانم که در پردازش هستی چه رازی نهفته که خوبان همیشه قرین غمند؛ آخر این همه شجاعت و نام‏ آوری و این همه غربت و خانه ‏نشینی؛ دلیر مردی که باب فتح جنگ‏ها بود و خیبرشکن نبردها، جور زمانه این‏گونه او را غریب نخلستان‏ ها کرده بود و غارتگران، میراثش را به تارج برده بودند و علی ع، این اسطوره تاریخ، برای آرامش امت، دم نمی‏ زد و شبانگاهان راز دلش را با چاه می ‏گفت و طرح اندوهش را در آب می ‏انداخت.
خاموش مشو ای شمع که پروانه بی‏ تو می‏ سوزد، اما علی را یارای ماندن نیست. می ‏دانم، خوب می ‏دانم اینک علی از سست ‏پیمانان کینه‏ توز خسته و رنجیده است و دیدگانش بهانه آسمان را می‏ گیرند و رخ رنگ ‏پریده و لبان خسته ‏اش، زیر شعاعی از خون به روی شهادت تبسم می ‏زنند.
آخر زندگی علی ع، حدیث درد و رنج بود؛ حیاتی که اشک یتیم و آه دردمندی، او را سخت می ‏آشفت؛ حال چگونه دنیاطلبی زراندوزان زاهدنما را ببیند و دم نزند؟
.
عدالت علی علیه‌السلام، این‏گونه زندگی را تاب نمی ‏آورد، اما افسوس، کوفه و کوفی ‏اندیشان، عدالت علی ع را تاب نیاوردند و علی ع را به عدالتش سرزنش می‏ کردند!
هنوز فریادهای رعدآسای علی علیه السلام در گوش زمان طنین ‏انداز است که جماعت خواب ‏زده کوفه را خطاب می ‏کرد که نفرین باد بر شما کوفیان! از سرزنش ‏های بسیار شما خسته شده ‏ام. آیا به جای زندگی جاوید قیامت، به زندگی زودگذر دنیا رضایت داده ‏اید؟
.
سیاهی شب، گستره آسمان خاموش کوفه را در نوردیده به انتظار سپیده‏ای که تاریخ را تا قیامت غصه‏ دار می ‏کرد، ناباورانه کتاب زمان را ورق می ‏زد. از خانه ‏های نیرنگ، تنها فریاد سکوت به گوش زمان می ‏رسید. گویی همه کوفیان سر بر بالین غفلت ابدی نهاده بودند و خواب هزار رنگی‏شان را نظاره می‏ کردند
.
چشمان او همچون صاعقه‏ ای در دل یلدای شب می‏ درخشید. آن شب در برق چشمان پر رمز و رازش، وصال معنا می ‏شد. سال‏های سال، غریبی، همنشین روزش بود. شهید سکوت شده بود و مُهر خاموشی بر لبانش نقش بسته بود.
تنها رازدار لحظه‏ های غُربتش، سینه تاریک چاه بود و خلوت نیمه شب‏های مبهوت نخلستان.
آن شب، سرنوشت حیات صبر رقم می ‏خورد و علی علیه السلام به سمت ملکوت پرواز کرد.

شهادت مولی الموحدین امیرالمومنین علی علیه السلام بردوستداران اهل بیت تسلیت باد😭😭😭
.
نجفی ارشد فلسفه 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 22
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

یوسف زهرا س

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس