دلنوشته شب قدر نوزدهم ماه مبارک رمضان
*به نام خالق بخشنده بخشایشگر*
.
خداوندا!…مولای من!.امشب، شبِ قدر است شب میهمانی رازها! . چگونه خواب، سرزمین چشمهایم را فتح کند، وقتی که به استقبالِ واژگانِ نور می روند؟!
امشب پنجره ها ستاره می چینند تا جوشن کبیر، با تمام عظمتش آغاز شود، باران خواهد گرفت.
خدایا… کیست که مزه شیرینی دوستی با تو را چشیده باشد و غیر تو را بجای تو اختیار کند.
و آن کیست که به مقام قرب تو انس یافته و لحظه ای از تو روی گردانیده باشد ؟
.
الهی! دراین شب که پر از صدای استغاثه شمع ها و گریه پروانه های عاشق توست، حس می کنم خوش بختم، نه سردم است، نه باران های گل آلود چادرم را لگد می کنند. نه از صدای آرزوهای نیامده می ترسم، نه هراس ناکامی های جهان را یک به یک در کمینم.
.
منتظرم، منتظر انتهای نامتناهی، در اتاقم بر روی سرزمین سجاده تک و تنها، باران مهر تو می بارد. اتاق را در آغوش می گیرم و بر بال سجاده به ملکوت پرواز می کنم.
تمام فرشتگان با لهجه های آسمان های دور، با من هم پرواز می شوند.
.
چه روزها که بر من گذشت خواب هایی که دیده بودم، تعبیر نشد و گناه و خطا تمام کردارم را از هم پاشید. روزها گذشت، نه تو بر من خشم گرفتی، نه ساعت نزول برکت ها تغییر کرده. فقط این نیست. اینکه فراموش کردم به آغوش شکرگزاری تو هر لحظه روی بیاورم. فقط این نیست که از کنار نگاه عاشقانه تو پر طمطراق و سر به هوا رد شدم. چیزهای بیشتری برای گریه کردن دارم برای از شرم، به زبان نیاوردن، اما تو مثل همیشه خبردار هستی و من نمی دانم پس از بی قضاوتی دست هایم، پس از استغفار و ثنای تو آیا به رهایی بی گناهی و عافیت می رسم؟
.
مگر نمی دانستم لحظه ها چشم های نگران و بینای تواند؟ مگر خبر نداشتم که اوقات را اراده تو میان شهرها و کشورهای جهان تقسیم می کند؟
.
چه جاهل بودم در اعتقاد خویش به بادها و دعاهای سرنوشت. چه هراس بیهوده ای بود که سفره مرا می گسترد و جمع می کرد بی آنکه یقین به رزق بی کران تو داشته باشم. چرا گمان داشتم که باید تمام پشتِ پنجره ها بایستم و روزگار را تعقیب کنم برای نصیب خویش؟ چرا از فراموشی مهر تو به سمتِ خلوتگاه تو را خواستن نمی گریختم؟
چرا از تو، شفای گریز از وسوسه ها را درخواست نمی کردم؟
.
اکنون باز هم تویی که باید مرا عفو کنی. هر کجا که ترسی از بی نصیبی داشته ام، جسارت به تدبیر تو بوده است. با وجود آن همه روشنایی نیاموختم که دستان تو برای آروزهایم کافی است. من چه بی نگاه بودم که رستگاری زودرس خود را از آغوش تو نمی فهمیدم.
.
تو صبح بودی من، ولی تاریک در جوار حضور تو نفس می زدم. چه قدر صبر کردی، تا سرانجام به لبخندت چشم دوختم. دانشت را ایمان آوردم. پیش چشمان تو سال های سال از تو دور بودم. چه صبری داشتی که تا امروز همواره با من سخن گفتی.
برهنه ام؛ برهنه از تمام نیکی ها و بی گناهی ها. زیر سقف بلندِ این شب، این شبِ آرزومندی، نشسته ام و سجاده ساکتم را فرمانروای دلم کرده ام…
اشکهایم آنقدر بیقرارند که دست بردارِ سجده های طولانی نیستند.
باید امشب خود را از این بغضهای تلنبار قدیمی رها کنم! باید تکلیف تقدیرم را با اشکهای پشیمان و عذرخواه، به زلالی رقم بزنم.
از آن بالا به این «العفوِ» قرآن به سر، به این «الغوث» نفس بریده، مهربانتر نگاه کن تا سرنوشت پیش رویم به یُمن عنایت امشبت سربلند شود.
امشب، تمام فرشتگان آسمان، با کسی که قرارِ زمین است وعده دیدار دارند. چه بزمی است در زمین و چه شوری است در آسمان و نردبان دعا چقدر شلوغ است!
دستها چونان مزارع آفتابگردان، بلند شده اند و کهکشان ها را می کاوند. خاک، به شدت به افلاک نزدیک است و الغوث الغوث، پروانه پروانه از رویِ انگشتها به سوی دوست پر میزند. دهانها بویِ ذکر می دهند و «کلیدهایِ بهشت» همه جا پخشند.
الهی.. شب قدر است و من با تو از شب های سرد بی کسی می گویم.. دلم خیلیی امشب گرفته مولای من…
از التهاب اشک، از عبور سنگین لحظه ها و سکوت مرگ آور حسرت در این صحرای بی پایان، به روی ماسه های سرنوشت خویش می بارم..نه نای رفتن دارم، نه تاب ماندن..
آرام و سنگین قدم بر می دارم، به کدامین سو، نمی دانم..سر به سوی آسمان می کنم، و تو را از لا به لای ستاره ها می جویم…
هوای پریدن به سرم زده، ندایی در من نجوا می کند،..
سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یارب
محتاج دعای فراوان از همگی شما عزیزان
هایده نجفی طلبه سطح دو ارشد فلسفه
🌺🌸🌹🌷